دستی كه نان و نور به من داد میرود
من مرده بودم او كه مرا زاد میرود
این روزها كه میگذرد بی صدای او
تقویم پارهایست كه در باد میرود
از من مخواه آینه باشم که در دلم
یک چهره مانده و . مگر از یاد می رود
بودن برای او قفسی تنگ بود و حال
مرغ از قفس پریده و آزاد می رود
از عشق بیست سالگی ام حرف می زنم
مردی که در اوایل مرداد می رود
شعر: سیده کبری قهفرخی
چاره ی درد بشر در هر زمان شادی ست
چهره ی غمگینِ من محتاجِ ازادی ست
در رهایی، سروها بی ترس می رویند
هر کجا آزادی آمد، غرق آبادی است
بنده ی انسان مشو، آزاد باش انسان!
این سخن یک هدیه ی نابِ خدادادی است
ای جهان! فریاد کن شعر رهایی را
گرچه براین دستها زنجیر ِ فولادی است
غیر ِ آزادی که در من بال می گیرد
بودنم معمولی و رفتارِ من عادی است
با سراپای وجودم می زنم فریاد
چاره ی درد بشر درهر زمان شادی است
#دکتر_شهاب_گودرزی
درباره این سایت